حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

داستان کودک و پیرمرد..

  کودک گفت: «گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد.» پیرمرد گفت: «من هم همینطور.» کودک آرام نجوا کرد: «من شلوارم را خیس می کنم.» پیرمرد خندید و گفت: «من هم همین طور.» کودک گفت: «من خیلی گریه می کنم.» پیرمرد سری تکان داد و گفت: «من هم همین طور.» «اما بدتر از همه این است که…» کودک ادامه داد: «آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند.» بعد کودک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد. پیرمرد با بغض گفت: «می فهمم چه حسی داری ، می فهمم..     م نِ او...   ...
27 اسفند 1391

نوروز سال 92..

چند روز ديگه بهار مياد و همه‌چيز رو تازه مي‌كنه، سال رو، ماه رو،  روزها رو، هوا رو، طبيعت رو، ولي فقط يك چيز كهنه ميشه كه به  همه اون تاز‌گي مي‌ارزه، اونم «دوستيامونه»!  بهار و حال و هوای این روزها رو دوست دارم...   **میگن این روزای آخر سال پر از انرژی مثبته همه دارن خودشونو برای بهترین روز سال آماده میکنن... **میگن وقتی بتونیم آخر سال بگیم چه سال خوبی رو پشت سر گذاشتیم خیلی مهمه.. دل تو اولین روز بهار...  دل من آخرین جمعه ی سال..  و چه دورند و چه نزدیک به هم!!! این روزها همه ما به این فکر میکنیم که چقدر زود گذشت و تصمیم می­گیریم سال بعدی بهترین سال زندگیمون باشه...
27 اسفند 1391

نوروز نزدیکه..... و م نِ تو ...

 عزیزم.....دلـت را بتـکان ...     غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن دلت را بتکان اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین بگذار همانجا بماند فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش قاب کن و بزن به دیوار دلت ... دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد و تمام آن غم های بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهایت ...   باز هم محکم تر از قبل بتکان تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد! که افتاد....شکر خدا... حالا آرام تر، آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد ...
26 اسفند 1391

یک ....

یک...... یک درخت میتواند شروع یک جنگل باشد یک لبخند میتواند آغازگر یک دوستی باشد یک دست میتواند یاریگر یک انسان باشد یک واژه میتواند بیانگر هدف باشد یک شمع میتواند پایان تاریکی باشد یک خنده میتواند فاتح دلتنگی باشد امید میتواند رافع روحتان باشد یک نوازش میتواند راوی مهرتان باشد یک زندگی میتواند خالق تفاوت باشد امروز آن "یک" باشیم.....!! ...
19 اسفند 1391

برای اون مهمترین روز و برای من سختترین روز....(اینده!!!!

به اتاقم رفتم نمی خواستم کسی اشکامو ببینه ... از همه ی دنیا واسم با ارزشتر... امروز برای اون مهمترین روز و برای من سختترین روز... نمیتونم دوریشو تحمل کنم هر روز وقتی چشم باز کردم اونو دیدم خندهاش حتی قهر کردناشو دوست دارم... یاد اولین باری افتادم که دیدمش اینقدر از دیدنش خوشحال شدم که تو اسمونا پرواز میکردم وقتی نگام کرد دنیا مال من شد اما امروز میره و من چقدر احساس تنهایی میکنم.کاش بهش اجازه نمیدادم... ... امروز اون میخنده و من گریه میکنم... یه بار بهم گفت:هیچوقت تنهاش نذارم.گفتم:به شرطی که قول بدی پیشم بمونی.اما سر قولش نموند یه عشق جدید پیدا کرد امروز اون عاشق ترین و من تنهاترینم... میدونم امروز که بره خیلی کمتر میبینمش.وقتی کنار عشقش ...
18 اسفند 1391